قلب مادرم
خدایا، من خیلی مادرم را دوست دارم. او خیلی مهربان است. هر روز مرا به مدرسه میبرد و موقع برگشتن به دنبالم میآید. هر وقت به خانه میآیم برایم غذای خوشمزه درست میکند. روز تولدم یک عالم اسباببازی برایم میخرد. از همه مهمتر اینکه در درسهایم به من کمک میکند.
هر وقت با بچهها فوتبال بازی میکنم و تشنهام میشود، فوری از پلهها پایین میآید و یک لیوان شربت خوشمزه به دستم میدهد. هر وقت در بازی، روی زمین میافتم و لباسم کثیف میشود، لباسهایم را میشوید. هر وقت پدرم به مأموریت میرود، نبود او را با بازی کردن و محبت کردن به من جبران میکند. وقتی دلم غصهدار است، برایم قصه، شعر و کتاب میخواند. وقتی خوابم نمیبرد، وقتی شبها کابوس میبینم، وقتی میترسم، وقتی تنهایم، بالای سرم مینشیند و لالایی میخواند. اما مدتی است در خانه پیدایش نمیکنم، وقتی او نیست از غذا و شربت و آغوشگرم مادر خبری نیست، از قصهها و افسانهها، از لالاییها و از اسباببازیها، از هیچ چیز خبری نیست. او حالا روی تخت بیمارستان است.
تصویرگری :فریبا دیندار، تهران
خدایا اگر قرار است مادرم را ببری در آسمانها، من را هم ببر، من نمیخواهم او را از دست بدهم. بابایم میگوید خانم دکتری حاضر است قلبش را به مادرم هدیه کند. خانم دکتری که یک پسر بیشتر ندارد. خانم دکتری که اگر قلبش را به مادرم بدهد، خودش به آسمانها میرود و پسرش تنها میشود. خدایا، پسر خانم دکتر بزرگ است، 15 سال دارد. من او را دیدهام. خیلی گریه میکرد. در بیمارستان دستهای مرا گرفت و گفت:« اگر قلب مادرم در سینه مادر تو بتپد، حاضری مادرت را به من هم بدهی؟!» من هم که دوست ندارم بچهای ناراحت باشد، گفتم:
« باشد.» حالا یک داداش هم دارم. فردا قلب خانم دکتر، میشود قلب مادر من و مادرم زنده میماند و یک برادر هم پیدا میکنم. خدایا، من نمیخواهم خانم دکتر از دستم ناراحت باشد ولی او خودش خواسته قلبش را به مادرم هدیه کند و از پیش پسرش برود. من هم میخواهم مثل او بزرگ شوم ولی آقای دکتر بشوم تا به بچههایی که مادرانشان قلب میخواهند، قلبم را هدیه کنم. خدایا این نامه را مینویسم برای برادری که الان خیلی ناراحت است و غصه میخورد، تا او بداند من هم او را دوست دارم.
مرضیه کاظمپور، خبرنگار افتخاری از پاکدشت
هدیه قلب
داستان خوب داستانی نیست که فقط حادثه و یا ماجراهایی هیجان انگیز داشته باشد. داستان خوب آن است که در انتقال احساس و عاطفه شخصیتهای خود به خواننده موفق باشد. نقش مهم در انتقال این احساس و عاطفه در داستان «قلب مادرم» به عهده زبان کودکانه و لحن صمیمی راوی است. قلب در این داستان نماد زندگی و عشق است و نبودش سبب نابودی زندگی می شود. مادر هم در زندگی ما چنین نقشی را دارد.پایان داستان کاملاً مناسب مضمون آن است.
قایق
با دستهای کوچکش مقوا را با قیچی برید. خطرناک بود، ولی عادت کرده بودم. هر روز بعد از این که از مدرسه برمیگشتم او را که داشت مقواها را میچید، میدیدم. بعد از مدتی فهمیدم میخواهد قایق بسازد، ولی تا سعی میکردم به او در درست کردنش کمک کنم، رویش را برمیگرداند و مقواهایش را از من میگرفت. بعد از چند دقیقه مثل هر روز که مبهوت کارش می شدم، به اتاقم رفتم. امروز هم مثل روزهای دیگر بود. ژاکتم را پوشیدم و به بالکن رفتم. درختان را دیدم.هیچ برگی سرو رویشان را نپوشانده بود. هوا هر روز سردتر میشد. آرزو کردم برف ببارد، آن شش ضلعیهای سفید را خیلی دوست داشتم. بعد از مدتی مشغول خواندن درسهایم شدم. صدایش را شنیدم مرا صدا میزد و محکم دستانش را به هم میکوبید. خیلی درس داشتم. اصلاً سراغ صدا را نگرفتم. خسته شدم. بدون این که چیزی بخورم خوابیدم. صبح زودتر از همه بیدار شدم. میلی به خوردن چیزی نداشتم. به بالکن رفتم. آن شش ضلعیهای دوست داشتنی را دیدم. برف باریده بود. به حیاط رفتم. مثل همیشه خیال برف بازی کردن را در سرم میپروراندم. آب حوض یخ زده بود. سریع به طرف حوض دویدم تا ماهیها را ببینم. ماهیها داشتند شنا میکردند- انگار نه انگار که برف آمده بود.- همانطور که به ماهیها نگاه میکردم چند تکه مقوا را دیدم که درون حوض پراکنده شده بودند. پس برادرم بالاخره قایق دوست داشتنیاش را ساخته بود، ولی رؤیای من چه زود قایق کوچکش را به نابودی کشانده بود.
مهکامه ملاحزاده، خبرنگار افتخاری از تهران
تصویرگری :مژده برتینا ، خبرنگار افتخاری، تهران
آنکه عمل کرد و آنکه خیال بافت
داستان با تصویر دستهای کوچکی که مقوا را قیچی میکند شروع میشود. پسرک تلاش میکند قایقی رؤیایی بسازد و راوی رؤیای باریدن برف را در سر میپروراند. سرانجام رؤیایش به حقیقت میپیوندد، اما نتیجهاش از دست رفتن تلاش دستهای کوچک است. تصویر قایق زیر آب تأکیدی است بر نابودی رؤیای پسرک.
عطسه
میدوم. سریعتر میدوم. او هم مثل من اول آرام راه میرود و با من شروع به دویدن میکند. از دستش خسته شدهام. چند وقتی هست با من لج کرده. قدمهایم کند میشود. اما او باز هم سریع میدود. چند وقتی بود نیامده بود. اما از آمدنش زیاد هم خوشحال نشدم. محکم با خانمی برخورد میکنم. طوری مرا نگاه میکند که ناخودآگاه از او میترسم. از روبهرو مردی را میبینم که به طرفم میدود. ناگهان اسمم را صدا میزند. پدر زیر چتری میدود. آرام چتر را میگیرم و با هم به طرف خانه حرکت میکنیم.
با این که باران من را خیس کرد، اما حالا که چتر دارم از آمدنش خوشحال شدهام. عطسهام میآید... هاپچه...
مرضیه میرزاییعلیآبادی خبرنگار افتخاری از تهران